چند وقت پیش یه تصویری تو ذهنم آمده بود اول نمی دونستم شعره یا داستان ا یه چیزی بین اینها ولی یه کم روش تمرکز کردم حس کردم قراره داستان بشه . با دوستم اکرم در میون گذاشتم تشویقم کرد که بنویسمش
ولی خوب یه مدت یه موج هایی تو آنتن ذهنم رفت و آمد کردن که کلا داستان و فراموش کرده بودم . دیروز با اکرم بودم یاداوری کرد بهم . اگه دوباره پا بده این بار نمی ذارم بره در بند کلمات اسیر کاغذ می کنمش . البته مطمئنم پایان متفاوتی خواهد داشت چون ذهنیاتم نسبت به اون موقع تغییر کرده . العان که چیزی نیست ولی هر وقت اومد می یام می نویسمش اینجا . می دونم معمولا کسی نمی خونه اینجور چیزا رو و اگرم بخونه نظر نمی ده که خدایی نکرده به کسی کمکی کرده باشه یا کسی رو تشوق کرده باشه ولی خوب برای دل خودم می نویسم
آخه چیزایی رو که تو دفترم می نویسم هزار بار هم که بخونم چون خود من دارم می خونمشون نمی تونم خوب اصلاحش کنم ولی وقتی اینجا می نویسم و چند روز بعد می یام دوباره می خونم انگار که دیگه من نیستم خودم و جای مخاطب های احتمالی قرار می دم و اینجوری نقایص کارم بیشتر برام مشخص می شه. خلاصه که :
با دریافت اولین پالس از داستان گم شده تو کهکشان تخیلات و توهمات ذهنی . مورد مذکور محکوم به مکتوب خواهد شد!
شما رو نمی دونم ؛ ولی خودم منتظر می مونم
حرف آخر: ناز من ... عشق من ... از چشم ترم زود نرو ..................